از سری حکایت های بهلول

روزی خلیفه به بهلول گفت: 

 

 

بیا و یک روز به جای من بر تخت بنشین.

 

 

بهلول قبول کرد و یک روز بر جای خلیفه بر تخت نشست.

 

 

فردای آن روز خلیفه آمد و گفت:

 

 

حتما دیروز به تو خوش گذشت و مردم به تو احترام می گذاشتند.

 

 

بهلول گفت: دیروز جهنمی بود برایم که تا حال ندیدم.

 

 

هر کدام از مردم تکه ای از بدنم را می کندند و با خود به جای اموالشان می بردند.

 



نظرات شما عزیزان:

پسر آسمانی
ساعت9:39---26 شهريور 1392
چه بی مزه!
خنده دار بود یا عبرت انگیز؟


lev
ساعت23:37---25 شهريور 1392
خداوندا....

به دل نگیر اگر گاهی

زبانم از شکرت باز می ایستد !!...

تقصیری ندارد...

قاصر است

کم می آورد در برابر بزرگی ات...

لکنت می گیرند واژه هایم در برابرت

در دلم اما همیشه

ذکر خیرت جاریست !!....


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, | 13:36 | نويسنده : solaleh20 |